افسانه چشمان تو غریب است.مانند برکه ای نا آرام و در حال گریز
کاش نقاش چیره دستی بودم تا جنگل سبز چشمان تو را به تصویر
می کشیدم.
قلمم همدرد من است..اما هر چه می نویسم تو را فراتر از نوشته هایم
می بینم.
وای قلمم کم کم می میرد و من می مانم.
بغضی که در گلویم به شیداییم دامن زده است .
هر چه از الفبای تو بر می دارم تا تمام شوی لابه لای این همه خطوط
مبهم
و واژه ندیده دوباره از سر سطر آغاز می شوی.
به تقدس تند یک حس عاشقانه مثل همیشه دوستت دارم.
نمی دانم به کجای این قصه باید عادت کنم.؟
وقتی تو می روی و من دوباره در هیچ گم شده و در میان اشک هایم
آواره می شوم.