حــالــم در واژه ها نمی گنجــد..درکلمه هایم پی حرفی وونقطه ای فاصله می گردم این دل وامانده ام را
خفه کند وآرام ..گاهی هم درخیال نوازش تورا ..به مستی انگور می کشم وواشک می ریزم..
تکیه گاه ..
دلم همان لحظه ی کوتاه تکیه گاه بودنمان را می خواهد
آب ..تشنه ام به نگاهی که غم صورتم رابشوویدومرا به امید ..جوان کند..
نگاه ..دلم همیشه درنبودکسی سرش خیلی پایین است..
دست..دست هاین حسرت نوازش کسی رابه دوش می کشد و
دلم در سرمای زیرصفردرجه حسرت می خورد بر خیال تابستان آغوش کسی ..
چه قدر حال امن وشاد داشتن خووووب است
ومن چه فقیرم وگدای ااین حال
دلم آرامش می خواهد دربی دلهره ترین جای دنیا
دلم ووحالش خوش نیست ..
دستهایم حتی توان ندارند اشک هایم را پاک کنند
واصلن مهم نیست که این کلمه های به صف کشیده اینبارخصوصی نیستند...
خصوصی های من ...این روزها بااشک چشم هایم عمومی ترشده اندوو
قلبم گرفتار درد عجیبی شده است...
چه قدر ..دل ترک خورده ام تنگ است..
آرام باش دلم..
تو دچاری به یک ناچار بزرگ دچاریو..
سینه ات سوخته ی یک اقیانوس بی نهایت است
وو
عشق...
نمی دانی چه دردی دارد حالم در وآژه ها نمی گنجد
نمیدانم اگر این قلم را رها کنم تا کجا تاب نوشتن دارد؟!!
اما این دل دگر تاب ندارد ......